باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست ؟که زمین را عطشی وحشی سوخت.برگها پژمردند.!تشنگی با جگر خاک چه کرد!
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند سیلی از سرما با تاک چه کرد؟ با سرو سینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟! هیچ یادت هست؟!
حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمن زار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه ی تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد!
باز کن پنجره ها را ای دوست
با تشکر م.صوفی